چشمانم را مبند من درین تاریکی تلخ، شیرینی لبخند یک نور را میبینم، درست مثل لبخند شیرین مادرم.
Mother ...Tuesday 21 February 2012
Friday 3 February 2012
بدم میاید...
به که گویم که من از این همه دیوار بدم میاید
زین همه نفرت و از اذیت و آزار بدم میاید
من درین خلق بسی فکرت شر میبینم
از همه سوءظن و زشتی افکار بدم میاید
میکنم خنده ای بر خود و به دل میگویم
چه کنم من که ازین نحسی گفتار بدم میاید
من همان دخت تنومند درین بوم و برم
که از آن مردم بیکار تبردار بدم میاید
میکنم شعله ای بر پا، زنم آتش بر غم
زانکه غم گشته یک انبار و از انبار بدم میاید
زین همه نفرت و از اذیت و آزار بدم میاید
من درین خلق بسی فکرت شر میبینم
از همه سوءظن و زشتی افکار بدم میاید
میکنم خنده ای بر خود و به دل میگویم
چه کنم من که ازین نحسی گفتار بدم میاید
من همان دخت تنومند درین بوم و برم
که از آن مردم بیکار تبردار بدم میاید
میکنم شعله ای بر پا، زنم آتش بر غم
زانکه غم گشته یک انبار و از انبار بدم میاید
Subscribe to:
Posts (Atom)